خواب

شب بود. داشتم در یک میدانچه ی خلوت قدم می زدم. دختری لاغراندام با موهای بلند و قهوه ای لب پله های کلیسای مربعی شکل نشسته بود.
تا چشمش به من افتاد، خیره نگاهم کرد و گفت: تو کسی هستی که خدا خیلی دوستت دارد. از خدا بخواه که ستاره ای به تو هدیه کند.
به آسمان شب رنگ نگاه کردم و از خدا یک ستاره خواستم. همان لحظه آتش بازی عجیبی شد. ستاره ها در هم می رقصیدند و گاهی مثل چرخ و فلک دور هم می چرخیدند. ستاره قشنگ و طلایی رنگی پرواز کنان در قاب آسمان نقش گرفت. میدانچه شلوغ شده بود و همه ستاره می خواستند ولی اتفاقی نمی افتاد.
دختر نگاهی به من کرد و لبخند زد. به ستاره اشاره کرد و گفت: حالا این ستاره مال توست، می دانی خدا چقدر به تو نزدیک است؟
وقتی از خواب بیدار شدم انگار هنوز آتش بازی ادامه داشت. لبخندی زدم و باخودم فکر کردم: تعبیرش چیست؟
نمی دانم. فقط می دانم یک ستاره ی زیبا در آسمان مال من است..........